پرسیدم: بار الها چه عملی از بندگانت بیش از همه تو را به تعجب وا میدارد؟
پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر میبرید…
و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به کودکی میگذرانید…
اینکه شما سلامتی خود را فدای مالاندوزی میکنید…
و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی مینمایید…
اینکه شما به قدری نگران آیندهاید که حال را فراموش میکنید،
در حالی که نه حال را دارید و نه آینده را…
این که شما طوری زندگی میکنید که گویی هرگز نخواهید مرد…
و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر میگیرد که گویی هرگز زنده نبودهاید…
سکوت کردم و اندیشیدم،
در خانه چنین گشوده، چه میطلبیدم؟ بلی، آموختن…
پرسیدم: چه بیاموزم؟
پاسخ آمد: بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمیکشد…
ولی برای التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز است…
بیاموزید که هرگز نمیتوانید کسی را مجبور نمایید تا شما را دوست داشته باشد،
زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آینهای از کردار و اخلاق خود شماست
…
طبقه بندی: اخلاق