بسم رب الزهرا
جمعه ها... ندبه... من و دلتنگی...
وَ غروبی مبهم...
جاده ای طولانی که شده خیره به آن چشمانم
آسمان باز دلش بغض گرفته ، ابری است
جای خورشید نشسته است یکی تکه ی ابر
که نه می خندد و نه میل به باران دارد...
موج بی تاب تر از هر روز است
عطش افتاده به جان دریا...
و سکوت ساحل... باز هم غم به دل ماهی ها...
ناگهان شیهه ی رعد
و زمین می لرزد
ابرها می ترسند ، بغضشان می شکند... چشمشان می بارد
تب باران و تن خشک کویر
بوی احساس و گل نیلوفر
یک نفر می آید...
او که نامش "مهدی" است...
می رسد وقت شکوفا شدن نرگس و یاس...
او دلش دریایی است ، آسمان در چشمش... و نگاهش انگار خانه ی خورشید است...
یک نفر می آید...
طبقه بندی: اخلاقی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 94 اردیبهشت 3 توسط
جباری | نظر