سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ اطلاع رسانی استاد جباری چهاربرج

حالا که خوابم نمی‌برد، بهتر است کمی قدم بزنم و با مهتاب و ستاره‌ها خلوت کنم. یک نفر، بقچه در بغل، به قصد حمام به سرعت از کنارم می‌گذرد و در تاریکی گم می‌شود. آن طرف‌ تر به نگهبان خسته نباشی می‌گویم.

یک نفر کنار منبع آب وضو می‌گیرد. با وضو بودن در اینجا جزء کارهای معمولی است . اگر بی وضو باشی تعجب دارد. این جمله یادم نمی‌رود که برادری گفت: «در جبهه نماز شب خواندن کار خارق‌العاده‌ای، نیست بلکه یک عمل معمولی است.»

به چادر حسینیه ذوالفقار نزدیک شده‌ام. صدای ناله و گریه می‌آید. رفتم تا سرکی بکشم و این زاهد شب را شناسایی کنم! داخل شدم. الله اکبر! بیش از 40 نفر خود را با کلاه اورکت و چفیه استتار کرده بودند و نماز شب می‌خواندند استغفار می‌کردند و اشک می‌ریختند. بی‌اختیار می‌نشینم و به حال زار خودم اشک می‌ریزم. لحظاتی بعد، وقتی که صدای ملکوتی قرآن از بلندگوی تبلیغات بلند می‌شود، ناله آن بسیجی‌های عاشق هم قطع شده قبل از وقت اذان و روشن شدن چراغ‌های حسینیه یکی پس از دیگری، در حالی که دستشان را جلوی صورت گرفته بودند تا شناخته نشوند، از چادر خارج می‌شوند. من هم، طوری بیرون آمدم که کسی مرا نشناسد.         

منبع: دلنوشته‌های یک نسل دومی (نقل خاطره‌ از سردار شهید بابانظر)

حالا که خوابم نمی‌برد، بهتر است کمی قدم بزنم و با مهتاب و ستاره‌ها خلوت کنم. یک نفر، بقچه در بغل، به قصد حمام به سرعت از کنارم می‌گذرد و در تاریکی گم می‌شود. آن طرف‌ تر به نگهبان خسته نباشی می‌گویم.

یک نفر کنار منبع آب وضو می‌گیرد. با وضو بودن در اینجا جزء کارهای معمولی است . اگر بی وضو باشی تعجب دارد. این جمله یادم نمی‌رود که برادری گفت: «در جبهه نماز شب خواندن کار خارق‌العاده‌ای، نیست بلکه یک عمل معمولی است.»

به چادر حسینیه ذوالفقار نزدیک شده‌ام. صدای ناله و گریه می‌آید. رفتم تا سرکی بکشم و این زاهد شب را شناسایی کنم! داخل شدم. الله اکبر! بیش از 40 نفر خود را با کلاه اورکت و چفیه استتار کرده بودند و نماز شب می‌خواندند استغفار می‌کردند و اشک می‌ریختند. بی‌اختیار می‌نشینم و به حال زار خودم اشک می‌ریزم. لحظاتی بعد، وقتی که صدای ملکوتی قرآن از بلندگوی تبلیغات بلند می‌شود، ناله آن بسیجی‌های عاشق هم قطع شده قبل از وقت اذان و روشن شدن چراغ‌های حسینیه یکی پس از دیگری، در حالی که دستشان را جلوی صورت گرفته بودند تا شناخته نشوند، از چادر خارج می‌شوند. من هم، طوری بیرون آمدم که کسی مرا نشناسد.         

منبع: دلنوشته‌های یک نسل دومی (نقل خاطره‌ از سردار شهید بابانظر)

حالا که خوابم نمی‌برد، بهتر است کمی قدم بزنم و با مهتاب و ستاره‌ها خلوت کنم. یک نفر، بقچه در بغل، به قصد حمام به سرعت از کنارم می‌گذرد و در تاریکی گم می‌شود. آن طرف‌ تر به نگهبان خسته نباشی می‌گویم.

یک نفر کنار منبع آب وضو می‌گیرد. با وضو بودن در اینجا جزء کارهای معمولی است . اگر بی وضو باشی تعجب دارد. این جمله یادم نمی‌رود که برادری گفت: «در جبهه نماز شب خواندن کار خارق‌العاده‌ای، نیست بلکه یک عمل معمولی است.»

به چادر حسینیه ذوالفقار نزدیک شده‌ام. صدای ناله و گریه می‌آید. رفتم تا سرکی بکشم و این زاهد شب را شناسایی کنم! داخل شدم. الله اکبر! بیش از 40 نفر خود را با کلاه اورکت و چفیه استتار کرده بودند و نماز شب می‌خواندند استغفار می‌کردند و اشک می‌ریختند. بی‌اختیار می‌نشینم و به حال زار خودم اشک می‌ریزم. لحظاتی بعد، وقتی که صدای ملکوتی قرآن از بلندگوی تبلیغات بلند می‌شود، ناله آن بسیجی‌های عاشق هم قطع شده قبل از وقت اذان و روشن شدن چراغ‌های حسینیه یکی پس از دیگری، در حالی که دستشان را جلوی صورت گرفته بودند تا شناخته نشوند، از چادر خارج می‌شوند. من هم، طوری بیرون آمدم که کسی مرا نشناسد.         

منبع: دلنوشته‌های یک نسل دومی (نقل خاطره‌ از سردار شهید بابانظر)





طبقه بندی: اخلاق
نوشته شده در تاریخ شنبه 93 فروردین 23 توسط جباری | نظر
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.